ناراحتی
[ بازدید : 55 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما : ]
من دوست دارم نویسنده بشم البته بازیگریرم دوس دارما من عاشق فیلم نگاه کردنم ینی از هرچیزی بیشتر فیلم دیدینو دوس دارم بگذریم کتابم خیلی دوست دارم اینطوری که من دارم پیش میرم تافردا گدا نمیشم چه برسه به نویسنده من کتاب دوس دارم ولی کتابایی که داستاناشون کوتاه باشه و زیاد اهل رمان نیستم البته یه دو سه تایی خوندم ولی بازم به اندازه داستان کدتاها نمیشه چون حوصله ندارم چهار ساعت بشینم کتاب بخونم که اخرش چرت تموم شه توی رمانا همش یه داستانو کش میدن بابا بیخیل این داستانو. من خیلی باخودم حرف میزنم بعد یه جوری حرف میزنم که اگه فقط صدامو بشنوی فک میکنی یکی نشسته بغلم دارم باهاش حرف میزنم که اتفاقا بابام یه دفه این اشتباهو کرد همینطوری داشتم یه فیلمی رو نقد و بررسی میکردم پیش خودم بابام اومد به خواهرم گفت این داره با کی حرف میزنه منو میگی منفجر از خنده داشتم میمیردم فقط و این بود داستان ما
من نمی فهمم چرا وقتی میخوای با خواهر بزرگترت حرف بزنی اون یکی نطخش باز میشه و کاملا از اون بحث جدا میشی خیلی دردناکه یا وقتی که کل شامو تو درست کردی بعد خواهرت میاد یه نمکی میزنه میره همه از اون تشکر میکنن یا اصن ادم حسابت نمی کنن مث شیطان میمونن